شعری از بیژن الهی


گردن من در برج باروت می تپید !

چگونه می توانستم تو را فاش کنم که حتی برهنگیت را از تن در آورده بودی ؟
با جوهر زنبق ، تهنیت ها چنان همدیگر را تنگ می کردند
که اسبی سفید
کاملا سفید
از ته موی رگهایش شیهه می کشید.
عصاره ی زنبق، عشق را چه اندازه سریع می کرد که رطوبت قوس و قزح در
 پشت لاله ی گوش می ماند ؟

خروسان ، با آواز،
بندر خیسی را
از کنار بازوی زنی که در او
خرمنی زنبق
از خواب در شیر
منعکس میشد،
آفتاب می کردند.
و من آنقدر مایوس بودم که سپیده، تصعید نگفته های من بود.

**
در یک صبح بی خروس
بروی پنجه ی پا
بلند می شدم و فصل می گذشت،

با زحمت
شبی از شانه ی کوهستانیت
برای دیدن نومیدیم
سرک می کشیدم و دو عشر مهتاب
در رگهای من بالا می رفت
گردن من در برج باروت می تپید،
اما براق ترین فلسم بروی نومیدی می افتاد

 

بیژن الهی